پارت ۶ {یک عاشقانه ی بی صدا...}

جیمین از روی صندلیه پشت میزش بلند شد و اومد طرفم...

دستشو دراز کرد و گفت: خوشحالم که با همچین خانوم زیبایی هم خونه هستم... خوشبختم از آشناییتون...

و دستشو دراز کرد تا بهم دست بدیم...
ترسیدم جونکوک بیادو ببینه... رنگم پرید...
دستمو لرزون لرزون بردم جلو و گفتم... همچنین آقای پارک خوشحالم این خونه مورد پسندتون بوده...(با یه تعظیم کوچیک دستمو کشیدم تا از در اتاق برم بیرون)...

داشتم میرفتم بیرون که صدام کرد...
برگشتم
گفت: میشه باهم راحتتر باشیم... من جیمنم... میتونی جیمینااه صدام کنی لطفا دیگه با اسم آقای پارک صدام نکن... اوکی بیب؟

با خودم گفتم بیب؟ ینی چی بیب؟ چرا نیومده پسرخاله شد؟

گفتم: با... باشــه و سریع رفتم بیرونو در اتاقو بستم...

خیلی نگران بودم که جونکوک بویی نبره که اینطوری صدام کرده...
رفتم دم در اتاق تهکوک...
جونکوک روی تخت دراز کشیده بودو دستش رو پیشونیش بود...
ات: کوک...
متوجه من که شد سریع پاشد و نشست رو تخت...

کوک: جانم؟

ات: نمیدونی تهیونگ کجاست؟ نگرانشم؟ دیر نکرده؟

کوک: نگران؟ مگه بچه است؟نه نگران نباش داره روی تحقیقات دانشگاهش کار میکنه... تحقیق همون استاد مزخرفه که توام ازش متنفری...

ات: آهان که اینطور... باشه، من میرم شامو درست کنم...
کوک: مواظبت کن...(نیشخند عاشقانه و چشمک)
داشتم غذا درست میکردم و سر گاز بودم... یهو یه دستی رو روی شونم حس کردم...
ات: اوه آقای پارک....
جیمین: چی؟ باز گفتی آقای پارک؟(یه ابرو بالا یدونه پایین)
ات: او نه نه... جیمین ترسوندیم...(خنده)
جیمین: اصلا قصد ترسوندنتو نداشتم...
چونمو برگردوند سمت خودش... و گفت:
میخواستم بگم که بخاطر حضور من خودتو اذیت نکنی لباسایی که دوس داری بپوش دوس داری باز بپوش هیـهیـهیـ ارایشی که دوس داری رو بکن... اصلا دوست ندارم بخاطر من تو معذوریت باشی...
ات:...

ادامه دارد.... ات چی گفته ینیییییی😅😍😎😎
حمایتتتتت........ لایک و کامنتتتت... مرسییی
سعی کردم پارتارو کوتاه تر کنم که بتونم بیشتر بزارم🥰🥰
دیدگاه ها (۴۵)

پارت ۷ {یک عاشقانه ی بی صدا...}

پارت ۸ {یک عاشقانه ی بی صدا...}

پارت ۵ {یک عاشقانه ی بی صدا...}

ادامه ی پارت چهار:

چرا حرف منو باور نمیکنی

دوست پسر دمدمی مزاج

پارت ۲۸خب خلاصه بگم که جیمین میتونه ات رو نجات بده و همه ی ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط